قسمت دهم
نوشته شده توسط : طیبه اسماعیل بیگی

ساعت یک و نیم بعد از ظهر، رامیس با تصمیمی جدی، قدم به کلاسشان گذاشت:" من، بارانو می خوام، با شراره یا بی شراره!... اصلاً اگه قراره شراره آسیبی به باران بزنه، من نمیذارم!" با اولین نگاه، در همان ردیف اول، باران و شراره را دید که بر روی صندلیهایشان نشسته بودند و با یکدیگر مشغول گفتگو بودند. رامیس با لبخندی کمرنگ، به سمت آن دو رفت و بر روی صندلی کنار باران نشست. شراره نگاهش کرد و رامیس به روی شراره لبخند زد و دستش را به سویش دراز کرد:" سلام، من رامیس رستگارم!" شراره هم جواب لبخندش را با لبخند داد و دستش را به گرمی فشرد:" سلام، از آشنائیت خوشوقتم؛ منم شراره محبیم." رامیس نگاهش را به سمت باران چرخاند، باران نیز به گرمی با او دست داد:" سلام، خوشوقتم؛ منم باران بهجت آفرینم!" لبخند رامیس، پررنگتر شد؛ او یک قدمبه صمیم شدن با باران نزدیک شده بود. شاید شراره آنقدرها که او فکر می کرد، بد نبود! اما آخر چرا احساس بدی نسبت به او داشت؟! و او یاد گرفته بود، احساسهایش را جدی بگیرد؛ همانطور که حس بینایی، چشایی، شنوایی، بویایی و لامسه اش را جدی می گرفت. این حس که نمی دانست اسمش چیست، حسی بود که دیگر آدمها نداشتند، اما به همان اندازه حسهای پنجگانه اش، قوی و قابل اتکا بود؛ این را زندگی به او اموخته بود.





:: موضوعات مرتبط: قسمت 6-10 , ,
:: برچسب‌ها: داستان،صبور،اثر،طیبه،اسماعیل بیگی ,
:: بازدید از این مطلب : 83
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 18 ارديبهشت 1396 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: